ColumView



TopBridge 
   

A Clip of History...

1400 years, Iran



Select click, browse Categories above contains essential reading. Submenu are opened for your convenience

If you encountered any broken link(s) or errors messages, please to contact and e-mail us with the link address or error message. This is not site e-mail please use for error messages only! Some Files requires Adobe Acrobat Reader, to download click Powered by: Direcconnect

پاسخ به تاریخ

نوشته: محمدرضا شاه فقید

بخش دوم: سلسله پهلوی

فصل چهارم: پدرم؛ رضا شاه بزرگ.

مبارزه برای وحدت  واستقلال کشور.

اندکی پس از کودتای(1299) بین ایران و روسیه شوروی یک قرارداد دوستی و عدم تجاوز به امضا رسید که تمام امتیازات گذشته و شرایط نامطلوب پیشین را لغو می کرد (در هشتم اسفند 1299). پس از آن نیز قرارداد 1919 بین ایران و انگلیس – که البته هرگز به تصویب نرسیده بود- رسما لغو شد.

یکی از اقدامات پدرم؛ تجدید وحدت داخلی کشور بود. سران بعضی قبائل با دریافت مقداری از سهام شرکت نفت انگلیس و ایران؛ امنیت مناطق نفت خیز را تضمین کرده بودند و همین امر باعث می شد انگلیسی ها آنها را به خدمت خود درآورند. ولی پدرم همه آن سهام را از دارندگانش پس گرفت و تمام قبائل مرکزی و جنوبی و جنوب غربی ایران را تخته قاپو کرد و تحت انقیاد دولت درآورد. بعد از حمله به تهران و کودتا؛ پدرم با لحنی شکوه آمیز، می گفت:

 ای کاش هزار قبضه تفنگ یک دست در اختیارم بود.

و در پی آن به محض آنکه فرصتی به دست آورد، درصدد تشکیل یک قدرت نظامی مناسب برآمد و در آغاز کار ارتشی مشتمل بر: یک لشکر پیاده؛ یک تیپ مستقل؛ و واحدهای ویژه برای تامین ارتباطات بوجود آورد. او ضمنا در نقاط حساس و استراتژیک جاده های کشور؛ پاسگاه های کوچکی بر پا کرد و بعد از مدتی نیز نیروی هوایی و نیروی دریایی ایران را بنیان نهاد.

استخوان بندی اولیه فرماندهان ارتش جدید ایران را، افسران فرانسوی تشکیل می دادند. افسران ایرانی هم که باید در آینده به فرماندهی ارتش گماشته شوند، برای تحصیل به فرانسه اعزام شدند تا در مدارس نظامی آن کشور مثل سن سیر و سومور یا سن مگزان فنون نظامی را بیاموزند. من خودم بعدا توسط افسرانی تحت تعلیمات نظامی قرار گرفتم که در مدرسه سن سیر تحصیل کرده بودند.

در همان دوران بود که کوشش در راه سازندگی یک زیر بنای صنعتی در ایران شروع شد، تا مردم از آن پس بتوانند در حد امکان با شتاب در جهت تولید کالاهای مورد نیاز خود گام بردارند. پدرم ضمنا علاقه داشت همزمان با امور صنعتی، کوششهایی نیز در جهت بهبود وضع کشاورزان بکار گیرد؛ اما در این راه توفیقی به دست نیاورد. و من نیز در فصلهای آینده این کتاب وضعیتی را که انقلاب سفید ما در مورد کشاورزان ایرانی پدید آورد، تشریح خواهم کرد.

یکی دیگر از اقدامات پدرم این بود که به مرور و قدم به قدم کلیه انحصارات خارجی را در ایران لغو کرد. درآمد کارگران ایران که به بلژیکی ها اجاره داده شده بود، کلا برای پرداخت بخشی از دیون خارجی کشور اختصاص می یافت. نیروی پلیس تحت فرماندهی افسران سوئدی قرار داشت. تنها بانکهای موجود در کشور، بانکهای روسی و انگلیسی و عثمانی بودند. انگلیسی ها همچنین امتیاز نشر اسکناس، تلگراف و بعضی موارد دیگر در دست داشتند.

همه اینها لغو شد و پول جدیدی در دسترس مردم قرار گرفت که پشتوانه آنرا طلا و جواهرات سلطنتی تشکیل می داد؛ جواهراتی بسیار گرانبها که بیشتر آنها را نادرشاه از هند آورده بود.

دربار انگلیس احتمالا مالک الماس مشهور کوه نور است اما ما در ایران الماس دریای نور را داریم که حتی شاید زیباتر از آن باشد.  این الماس گرانبها همراه دیگر جواهرات سلطنتی و گنجینه ملی در خزانه بانک مرکزی ایران نگهداری می شود.

در زیرزمین بانک مرکزی خزائنی مملو از انواع مرواریدها و الماس ها وجود دارد. و در زمان سلطنت ما نیز تمام سنگهای قیمتی که خریداری و یا به عنوان هدیه دریافت می کردیم، در همین خزائن موجود بود. و این خود می رساند که ما همواره چنین گنجینه ای را متعلق به مردم ایران می دانستیم.

نوجوانان آشوبگر 15- 16 ساله ای که اخیرا مجسمه های رضا شاه را در شهرهای ایران پایین کشیدند، مسلما از کوششهای وی برای ارتقا مقام ایران اطلاع نداشتند و نمی دانستند که پدرم چه زحماتی کشید تا توانست کشور را از هیچ بسازد. او اقداماتش را از بازسازی شهرها آغاز کرد و بعد هم به احداث اولین دانشگاه؛ مدارس مختلف؛ بیمارستانها؛ کارخانه ها؛ راه ها؛ بندرها و اولین نیروگاه های برق همت گماشت. همه اینها را نیز در حالی انجام داد که کشور فاقد هرگونه نقدینگی و سرمایه ملی بود.

در سال 1927 پدرم ساختمان راه آهن سراسری ایران را آغاز کرد و این برنامه را در سال 1939 به انجام رساند. این راه آهن که بیش از 1500 کیلومتر طول داشت و مشتمل بر 4100 دهنه پل و 24 تونل – مجموعا به طول 86 کیلومتر- بود، سواحل دریای خزر را به خلیج فارس وصل می کرد.

پدرم تمام کوشش خود را به کار بست تا ثروتهای طبیعی کشور تبدیل به ثروتهای ملی شود. و در همین جهت بود که در دسامبر 1932( 1311) قرارداد اعطا امتیاز نفت را – که در سال 1901 به دارسی داده شده و بعد هم به کمپانی نفت انگلیس و ایران انتقال یافته بود- لغو کرد. زیرا تولید نفت در سال 1923(1302) از دو میلیون و سیصد و شصت و پنجهزار تن فرا نرفته بود اما متعاقب لغو قرار داد؛ میزان آن در سال 1938(1317) به ده میلیون و سیصدهزار تن بالغ شد. ضمن آنکه البته باید این نکته اضافه شود که تولید نفت ایران در سال 1977(1356) به حدود سیصد میلیون تن رسید و تولید گاز طبیعی هم از چهل میلیارد متر مکعب فراتر رفت.

حضور در قرن بیستم

طی سالهای 1926 و 1927 سیستم قضایی کشور دگرگون شد و یک سیستم جدید که بر پایه الگوهای فرانسوی قرار داشت، به عنوان نظام جدید قضایی ایران مورد بهره برداری قرار گرفت و نیز تعلیمات اجباری با هدف آموزش ابتدایی برای بیسوادان – علیرغم کمبود معلمین کافی – به مرحله اجرا گذاشته شد. چنین اقداماتی باعث شد که قدرت و اختیارات روحانیون تا حدود زیادی محدود شود و گفتنی است به موازات پیشرفت آن نیز آثارش در دیگر کشورهای خاورمیانه پدیدار شد.

استقرار یک نظام سیاسی جدید توسط پدرم- که تا حد زیادی از معیارهای غربی الهام می گرفت- و توسعه و تحکیم آن توسط من؛ قسمت اعظم اختیاراتی را که قبلا در اختیار روحانیون قرار داشت، از آنان سلب کرد. به همین دلیل بعضی از ملاهای شیعه شروع به مخالفت کردند و برای اینکار نیز به همان موضع سیاسی قدیمی خود روی آوردند که: هر گونه حاکمیت و قدرت دنیوی را در دست غیر روحانیون؛ به عنوان عملی غاصبانه می شناختند. در حالیکه بهتر بود آنها از وضع موجود بهره می بردند و با پیشرفت امور روحانی خود، در صدد افزایش و گسترش نفوذ معنوی و عقیدتی خود بر می آمدند.

مارکسیستها نیز با استفاده از شرایطی که پیش آمده بود؛ جریانی را تحت عنوان مارکسیسم اسلامی ابداع کردند که البته هرگز نمی شد آنرا چیزی جز یک جمع اضداد دانست.

باید این حقیقت را پذیرفت که چنانچه پدرم به مبارزه با مداخلات بعضی ملاها در امور سیاسی نمی پرداخت، بی تردید در اجرای وظایفی که به عهده گرفته بود با مشکلات عدیده ای روبرو میشد، و سالیان دراز طول می کشید تا ایران به جرگه کشورهای متجدد گام بردارد.

پدرم چون فقط به ملاهای متعصب قشری شیعه احترام نمی گذاشت؛ به غلط درباره اش گفته اند که اعتقادی به مذهب نداشته است. درحالیکه او یک مومن واقعی بود. چنانکه من هستم. و این ایمان پدرم بود که از او یک مرد شجاع و درستکار ساخت. در زمان پدرم به قدرت و اختیارات معنوی روحانیون لطمه ای وارد نیامد و آنان توانستند کماکان از اعتبار و نفوذ روحانی برخوردار باشند. ولی در عین حال نیز ایران می بایست شایستگی یک کشور قرن بیست و یکمی را پیدا کند. در حالیکه امروز سعی می شود ایران را بر خلاف جهت رو به گذشته حرکت دهند.

رضا شاه معتقد بود که هیچ ملتی نمی تواند در قرن بیستم به حیات خود ادامه دهد مگر آنکه از تاریکی و ظلمت رها شود. او به حق می گفت: معنویت واقعی به مراتب مهم تر و بالاتر از اقتصاد و سیاست است؛ و به همین جهت نیز ایمان و اخلاصش تا بدان پایه بود که خدا را به عنوان یک ناظر تمام امور کشور قلمداد می کرد.

....

همه می دانند که وجوه و اعانات اهدایی به بنیادهای مذهبی به هیچوجه قابل دخل و تصرف نیست؛ ولی گفتنی است که حکومت جدید ایران خودسرانه دستور مصادره چنین اعاناتی را داده است. یکی از اقدمات پدرم، دفاع از معتقدات مذهبی ما در مقابل یورش تبلیغاتی ماتریالیستهایی بود که می خواستند مساجد با خاک یکسان شود ولی این روش پدرم هرگز به معنای قبول ادعاهای آن گروه از مذهبیونی نبود که افکار ارتجاعی داشتند. در همین زمینه بود که پدرم تصمیم گرفت استفاده مردان از لباسهای سنتی شرق مثل شلوار گشاد و عمامه و قبا را ممنوع کند و البته این اقدام او مورد مخالفت بعضی ها واقع شد. بخصوص وقتی که پدرم دستور داد زنان از چادر سیاه استفاده نکنند، گروهی از آخوندها در مقابله با این دستور؛ چنانکه گویی قصد سبقت گرفتن از یکدیگر را داشتند؛ احساسات عمومی را به شدت تحریک کردند. ولی من که کمتر از پدرم سختگیر بودم، بعدا در طول سلطنت خود زنان و دختران را آزاد گذاشتم که در استفاده یا عدم استفاده از چادر مخیر باشند.

قدر مسلم این است که از سال 1926(1305) به بعد؛ گروهی از آخوندهای تشکیلات روحانیت آشکارا با اصلاحات پدرم برای تبدیل ایران به یک ملت متجدد؛ به مخالفت برخاستند و این گروه همانهایی هستند که بعدها در اثنا قیام سالهای 1952 و 1953 (1330و 1331) خود را نشان دادند.

اندکی بعد از تاجگذاری پدرم؛ من به بیماری حصبه مبتلا شدم و هر روز حالم بیشتر رو به وخامت می رفت ....

...

چهار حادثه ای که بعدا برایم پیش آمد کاملا به من ثابت کرد که ایمان عمیق مذهبی مهم ترین حامی من در برابر حوادث ناگوار خواهد بود. تاجاییکه دوبار معجزه اسا از مهلکه خوادث به سلامت جستم و دوبار نیز از خطر سوء قصد نجات یافتم.

اولین سانحه هوایی را در زمانی تجربه کردم که مشغول پرواز با هواپیمای تایگرمات در نزدیکی اصفهان و بر فراز منطقه ای بودم که در انجا عملیاتی برای تغییر مسیر یک رودخانه صورت می گرفت. ژنرالی  که فرماندهی لشکر اصفهان را به عهده داشت و جز افسران رسته سواره نظام محسوب می شد- سرلشکر معتضدی- در این سفر همراهم بود. حین پرواز ناگهان موتور هواپیما از نفس افتاد و شروع به ریپ زدن کرد. با توجه به این پیشامد چون هیچ چاره ای جز نشاندن هواپیما نداشتم؛ بسرعت نگاهی به سطح زمین انداختم تا شاید نقطه مناسبی برای فرود آمدن پیدا کنم. در آن لحظه که بر فراز یک روستا پرواز می کردم در سمت راستم کوهی وجود داشت و در سمت چپ نیز مزرعه تازه شخم زده شده ای به چشم می خورد که اصلا نمی شد در آنجا فرود آمد. با اینحال تصمیم گرفتم به سمت راست منحرف شوم و سرعت هواپیما را نیز در حدی نگه دارم تا از سقوط آن جلوگیری کنم. اما بلافاصله چشمم به یک بریدگی در میان کوه افتاد که به دره ای عریض وصل می شد و با دیدن آن به سرعت فرمان را به سمت دره چرخاندم. در حالیکه امیدم از همه جا قطع شده بود تصمیم گرفتم در تنها نقطه ای که به نظرم می رسید یعنی درون دره هواپیما را به زمین بنشانم. با همین هدف نیز به سمت زمین روانه شدم اما در نزدیکی سطح زمین وقتی چرخهای هواپیما با زمین تماس پیدا کرد، دفعتا متوجه تخته سنگی شدم که به هیچوجه امکان جلوگیری از برخورد هواپیما با آن وجود نداشت و به دنبال آن بر اثر تصادم با تخته سنگ؛ چرخهای هواپیما از جا کنده شد و بدنه هواپیما با شکم روی زمین غلتید و جلو رفت که البته نتیجه آن – خوشبختانه- به کاهش سرعت هواپیما انجامید. چند لحظه بعد ملخ هواپیما به تخته سنگ دیگری برخورد کرد و ضربه حاصل از آن به قدری شدید بود که هواپیما را به صورت واژگون بر روی زمین متوقف کرد.

من و ژنرال همراهم که سر و ته مانده بودیم؛ بدون هیچ زحمتی خود را از درون کمربند نجات بیرون کشیدیم و از داخل هواپیما بیرون آمدیم. ولی قیافه ژنرال نشان می داد که داشت حالش به هم می خورد.

یک هواپیمای دیگر که پشت سر ما پرواز می کرد با مشاهده وضعیت پیش آمده توانسته بود بدون هیچ مشکلی در حوالی یک روستا بر زمین بنشیند و بعد از مدتی نیز عده ای که با اتومبیل عازم بودند تا در محل مورد نظر به ما بپیوندند خود را به محل حادثه رساندند. این گروه بسیار نگران و ناراحت بودند اما من به آنها اطمینان دادم که هیچ ناراحتی برایم پیش نیامده و گفتم قصد دارم سفرم را با هواپیمای دیگری ادامه دهم. با بیان این مطلب ناگهان خود را در محاصره ژنرالهایی دیدم که به شدت علیه این تصمیم من اعتراض می کردند و بعد هم چون دیدند اعتنایی به حرفشان ندارم و می خواهم به تصمیم خودم عمل کنم، موقعی که قصد سوار شدن به هواپیما را داشتم، همه آنها جلو هواپیما روی زمین دراز کشیدند و گفتند: ما به هیچوجه نمی گذاریم شما با هواپیما پرواز کنید.

به این ترتیب چون چاره ای نداشتم بقیه مسیر سفر را با اتومبیل ادامه دادم و سرانجام در حالی وارد اصفهان شدم، که خوشحال بودم توانسته ام درست سر وقت برای اجرای برنامه مورد نظر حاضر باشم.

در یک حادثه هوایی دیگر؛ ماجرایی مشابه اولی برایم رخ داد. به این ترتیب که داشتم هواپیمایی را در باریکه ای بین دو کوه هدایت می کردم و ناگهان متوجه شدم امکان ندارد بتوانم برای عبور از خط الراس کوه، هواپیما را تا ارتفاع لازم بالا ببرم. به همین جهت تصمیم گرفتم دور بزنم و از همان مسیری که آمده بودم مراجعت کنم. اما چون عقربه های جلو هواپیما نشان می داد که سرعت آن دم به دم رو به کاهش است؛ با تلاشی نومیدانه در حالیکه بال هواپیما به صورت عمودی در امده بود و در چند متری سطح زمین پرواز می کردم و انتظاری جز یک سقوط حتمی نداشتم، بی اعتنا به تمام قوانین آیرودینامیک و گرانش، دست به مانوری زدم که می دانستم نتیجه قطعی آن چیزی جز مرگ نیست. اما لحظاتی بعد خلبان جوانی که مرا همراهی می کرد؛ وقتی دید هواپیما سالم به زمین نشست و هر دو ما نیز زنده هستیم چنان حیرت زده شده بود که همانجا از من اجازه خواست تا مهارت خود را نیز به نمایش بگذارد. و من چون دیدم او نمی خواهد از من عقب بماند و مشتاق است خودی نشان بدهد؛ اجازه دادم. این خلبان جوان میل داشت در هوا چرخ بزند، وارونه نزدیک زمین پرواز کند و نیز با هواپیما به طرف زمین شیرجه برود. که البته چون کاملا می دانستم او در همه این کارها مهارت دارد و به خوبی از عهده آنها بر می آید، به همین جهت تقاضایش را پذیرفتم اما او وقتی داشت با هواپیما به طرف زمین شیرجه می رفت، متاسفانه نتوانست در موقع مناسب نوک هواپیما را به سمت بالا برگرداند و با همان سرعت در جلوی چشم من به زمین سقوط کرد. مشاهده وضعیت پایانی بیرحمانه ای که سرنوشت برای این خلبان جوان رقم زده بود، بیش از پیش مرا ناگزیر به پذیرش این حقیقت کرد که پایان عمرم هنوز فرانرسیده است. و چندی بعد نیز با حادثه سو قصدی که علیه من در روز چهارم فوریه 1949( 15 بهمن 1327) پیش آمد، باز خود را مجاب کردم که نیرویی از من محافظت می کند.

آن روز اوائل بعد از ظهر برای شرکت در مراسم سالانه تاسیس دانشگاه تهران حاضر شدم. هنگام ورود به محوطه دانشگاه، لباس نظامی به تن داشتم و بنا بود دانشنامه دانشجویان را به آنها بدهم. ساعت کمی از سه بعد از ظهر گذشته بود که در مقابل هیئت استقبال کنندگان قرار گرفتم. عکاسها از همه طرف مشغول کار بودند که ناگهان یکی از آنها از میان صف عکاسها خارج شد و به طرف من آمد. بعد هم موقعی که به حدود سه متری من رسید دفعتا تپانچه ای را به طرفم نشانه رفت.

سه گلوله اول به کلاهم اصابت کرد و بی آنکه جراحتی ایجاد کند؛ تنها پوست سرم را خراش داد و خارج شد. گلوله چهارم به گونه راستم فرو رفت و از زیر بینی بیرون آمد. من که چشم از ضارب بر نمی داشتم، چون می دیدم او باز هم قصد شلیک دارد، به سرعت چرخی زدم و خود را به حالت خمیده در آوردم. همین عمل من باعث شد  گلوله پنجم که مستقیما به طرف قلب نشانه رفته بود، به شانه ام اصابت کند. گلوله ششم پیش از آنکه شلیک شود، در لوله تپانچه گیر کرد.

ضارب که فخرآرایی نام داشت؛ بلافاصله هدف قرار گرفت و در جا کشته شد. حدس می زنم شاید منافع کسانی ایجاب می کرد که ضارب حرفی نزند و خاموش بماند.

بعدا دانستیم که ضارب مستقیما تحت تاثیر بعضی گروه های شبه مذهبی متعلق به جناح محافظه کاران افراطی قرار داشته است ولی از محل زندگی او اوراق و اسناد مربوط به حزب توده – که حالت حزب کمونیست ایران را داشت- به دست آمد. حزب توده در آن زمانه هنوز غیر قانونی نشده بود و مشغول برگزاری یکی از کنگره های خود بود.

نجات معجزه آسای من از این سو قصد بار دیگر ثابت کرد که تحت محافظت قرار دارم و پیوسته نیز بر این باور بوده ام که بر سر هر کس همان می آید که سرنوشت اوست.

چون همیشه ایمانم بوده که مسیر زندگی ام را به عنوان یک شخص و شیوه عملم را به عنوان یک رئیس مملکت تعیین کرده است؛ لذا همواره به این نکته توجه داشته ام که حفاظت از دین خود را یکی از مهم ترین وظایفم بدانم. به نظر من تمدنی که اساسش بر بی خدایی قرار گرفته باشد؛ تمدن واقعی نیست. و نیز پیوسته کوشش داشته ام که انقلاب سفید- که سالهای زیادی از سلطنتم را مصروف تحققش کردم- در همه زمینه ها، با اصول اسلامی تطابق داشته باشد.

دین همانند ساروجی است که زیر بنای جامعه را بر پا می دارد و در حکم پایه است که اساس زندگی خانوادگی و نیز حیات یک ملت را تضمین می کند.

برای ادامه به اينجا کليک کنيد


با سپاس از: اتحاد جهانی ايرانيان هوادارپادشاهی

Time line:

History of Iran starts 2500 years before Christ .

1160 years later Muslims occupied land of nobles, for over 1400 Iranians fought to deport the occupiers.

33 years ago they re-occupied our homeland. The Renaissance is on its way..!


Persian Kings

Cyrus 559-530 BC -29 years
Cambyses 530 BC -522 8 years
Darius 521-486 BC -35years
Xerxes 486-465 BC -21 years

       
 
It is up to the people of Iran, to form powerful resistance preventing dictatorship We believe that as long as there are people living in Iran, it is our responsibility to resist the injustice.

بر اين باور هستيم تا زمانی که در ايران زندگی هست، مسئوليت ما است تا در مقابل نا برابری ها مقاومت کنيم
We pledge alliance, with those who voice against religious regimes, terror, and welcome secularism, separation of religion and the state, we seek freedom and peace!
Home | Questions... | Mission | Before Islam | After Islam | After 1979 | History | Food for thought...| Koranic Verses| Cultural Rejuvenation-shafa | Salman Parsi & Mohammad -by shafa | What we support | Contact us
| N | O | , | T | O | , | R | E | L | I | G | I | O | N |